ماه در آغوش شب به خواب می رود و من هنوز بیدارم
مگر میشود بی تو به خواب رفت شمار رفتن هایت از این شهر
صف کشیده اند و من خمار یک لحظه دیدنت بودم با من چه کردی
هیچ چیز جای خودش نیست در تنم لحظه ها تب دارند و من چه
بی تابانه بر شانه های سیاه شب با خیال تو سفر خواهم کرد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|